آرزو داشتم با هنر خودم درددل کنم و آنچه را که ناگفتنی است، بیرون بریزم. دلم میخواست میتوانستم به خود بگویم که چرا هیچ چیز در زندگی مرا خشنود نمیکند. دلم میخواست به کسی دل میباختم و همه چیزم را فدای او میکردم. اقلا آرزو داشتم آنچه را که برای شخصیت من نایافتنی است، بتوانم در یک پردهی نقاشی بیان کنم.
این آن مصیبتی است که گفتنش در چند کلمه سهل و روان است. با یک جمله تمام میشود. اما انسان عمری آن را میچشد و این درد هر روز به صورت تازهای در میآید.
چشمهایش
بزرگ_علوی