زمانی که دبستان می رفتم، کسانی در خانواده ما، اهل ورزش بودند. در آن زمان کسی که اهل ورزش بود، اهل زورخانه بود و کسی که اهل زورخانه بود، عملاً با شاهنامه ارتباط داشت.
پسردایی من در منزل تختهشنا می زد. تخته ای بود که می گذاشتند روی زمین و دست شان را می گذاشتند روی آن تخته و می رفتند و می آمدند و در عین حال از شاهنامه شعر می خواندند.
با هر مصرعی که می خواندند، یکبار می رفتند و می آمدند. با این سرعت ورزش می کردند. او یک کتاب شاهنامه جلو آن تخته روی زمین باز می کرد و غالباً هم داستان رستم و اشکبوس را می خواند. این داستان عکسی داشت، خیلی زیبا بود که رستم را در حال تیر زدن به اشکبوس نشان می داد. من عاشق این عکس بودم و خیلی خوشم می آمد. این اولین خاطره ی من از شاهنامه است. وقتی قدری بزرگتر شدم، البته نقال ها را می شنیدم، از رادیو می شنیدیم که شاهنامه می خواندند. در دوره دبیرستان هم فرصتی پیش آمد که ما شاهنامه خواندیم. ولی منتهی نه به صورت دقیق از آغاز تا انجام.
تکه بیتهایی از آن را می خواندیم. این به اصطلاح آشنایی نخستین من با شاهنامه بود.
جلال خالقی مطلق