چنین گفت زرتشت :
خرد ما اینگونه می خواهد : بی خیال ، سخره گر ، پر خاش جوی ….
درست است که ما عاشق زندگی هستیم / اما نه از آن رو که بدان خو کرده ایم /
بل از آن رو که خو کرده ی عشق ایم ./
عشق هیچ گاه بی بهره از جنون نیست/ اما جنون نیز هیچ گاه بی بهره از خرد نیست./
و نیز، به گمان ِ من ، که اهل زندگی ام /
پروانه ها وحباب های ِ صابون وهر آنچه در میان ِ آدمیان ازجنس ِ آن هاست با شادکامی
از همه آشناتر اند /
دیدار پرواز ِ این رَوانک ها ی سبکبال ِ دیوانه وار نازک تن ِ پُر جنبش زرتشت
را به گریستن و
نغمه سرایی می انگیزد ./
تنها بدان خدایی ایمان دارم که رقص بداند ./
و چون ابلیس ام را دیدم ، او را جّدی و کامل و ژرف و با وقار یافتم . /
او جان ِ سنگینی بود ./ از راه ِ اوست که همه چیز فرو می افتد./
با خنده می کشند نه با خشم ! خیز تا « جان ِ سنگینی » را بکشم ! /
چون راه رفتن آموختم ، به دویدن پرداختم ./
چون پرواز کردن آموختم ، دیگر برای جنبیدن نیاز به هیچ فشاری ندارم. /
اکنون سبکبار ام ! / اکنون در پرواز / اکنون می بینم خویشتن را در زیر پای خویش /
اکنون خدایی در من رقصان است ./
” فریدریش نیچه “