فصد خون غرب تهران
خشکشویی
تصفیه آب
جرثقیل برقیa>

تلنگر – داستان پیرمرد و پیر زن عاشق

Rate this post

پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانه‌ای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.

پیرمرد با شرمندگی گفت: نمی‌توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.

پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانه‌ای برای همسرش خرید.

وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده و بند ساعت نو برای او گرفته است.

اشک ‌ریزان همدیگر را نگاه می ‌کردند.

اشک‌ هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.

به یاد داشته باشیم عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد.

Rate this post

نظر بدهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *